سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زمستان 1384 - شهیدانه
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
خداوند می فرماید : گفتگوی علمی در میان بندگانم دلهای مرده را حیات می بخشد؛ آن گاه که در آن به امر من برسند [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نویسنده : منتظرقائم:: 84/10/21:: 3:58 عصر

باز هم سلام...... توی پست قبلیم نوشتم از نسل اولیها و زخم های امروزشون..... از درد دلهاشون..... میخواستم امروز اون جوابی رو که قولشو داده بودم بنویسم ولی اصلا حسش نیست... متن امروزو هروقت خوندم بارونی شدم...کمی کوتاهش کردم ولی واقعا قشنگه..... انشاءالله هرچی زودتر گفتنی ها رو میگم و تعطیل میکنم این وبلاگو

راستی.... باز هم رفتند یه دسته ی دیگه از آسمونیهای زمینی... انگار خدا داره بنده های خوبشو از روی زمین جمع میکنه... حاج آقا ضابط جزو اولیهایی بود که رفتند... بعدش سپهر... انفجار بمب روز عاشورا تو کربلا هم یه سری دیگه رو برد... آغاسی... تا این اواخر که نوبت رسیده به شهید ایلیا و سزار و برو بچ باحال صدا و سیما.... اینم از فرمانده های بسیجی... بردشون پیش خودش.... چی شده..... حالم بده..... خیلی قاطی کردم..... خدایا این بنده های بدو جمع کردی روی زمین چیکار..... داری خوبارو میبری که زمینتو از اینی که هست داغون تر کنیم.... خدا همه ی خوبارو ببر ولی آقامونو ازمون نگیر......

رحم کن به ما خدایا

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

روزی جنگی بود...

جنگ تمام شد. آن هم برای من و تو شاید. برای آنکه قسمتی از وجودش را در جنگ نهاده است چگونه جنگ پایان خواهد پذیرفت؟ برای آنکه دست و پا و چشم و یادش را در جنگ نهاده است چگونه ممکن است جنگ تمام شود؟ چگونه ممکن است جنگ تمام شود برای خیلی ها مثل من که از تکرار این دیوارها دلشان می پوسد و از این همه دل های ریسمانی و سیمانی دلگیر می شوند و از دیوارهاشان که این روزها خیلی بلند است می رنجند و بی اختیار می زنند بیرون، زیر رگبار تند باران برای التیام زخم هایی که جز خدا کسی نمی بیندشان؟ دلم صاعقه وار می گیرد و چشمانم بارانی می شود. باز وقت سفر است. تمام ذره ذره وجودم را کوله باری از پرهای خاکی به دوش می گیرند و پراکنده می شوند. چه روزهای سختی است روزهایی که هر گوشه از این کشور را به تعداد حزب هایش می شناسند.

در تهران هیچ کس نمی فهمد که در کردستان چه خبر است و کسی باور نمی کند خیلی زود جنگی در خواهد گرفت. جنگی خانمان سوز...

آری اینچنین بود که آن هجرت عظیم آغاز شد و راهیان طریق عشق پا در رکاب نهادند. «محمد» سردار شهید محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر همه زندگی بچه ها بود. حرفش مثل حرف امام(ره) برایشان حجت بود. وقتی که خرمشهر شد خونین شهر، محمد بچه ها را جمع کرد و گفت: من به عنوان فرمانده، تکلیف را از دوشتان برداشتم! هرکس می خواهد، برود. اما هیچ کس نرفت. همه ماندند تا وقتی که محمد ماند. بعد از عملیات ثامن الائمه وقتی خرمشهر آزاد شد. وقتی همه جشن آزادی گرفتند، خیلی ها نتوانستند قاطی بقیه جشن بگیرند. دیگر محمد نبود که بغلش کنند ببویند، و ببوسندش. بی صدا گذشتند و آدام با اشک و ناله با محمد زمزمه کردند؛ « محمد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته...».

وقت سفر است. چه سخت است سفر به هویزه، عنان دل می کشم و تمنای رفتن می کنم. اما دریغ یک مرتبه آتش توپخانه ی خودی قطع می شود. عراقی ها برعکس... می کوبند و می جنگند. دستور عقب نشینی می رسد. حالا هیچکدام از نیروهای زرهی در منطقه نیستند به جز چندتایی دیده بان و تعدادی نیروی پیاده وسط دشت باز، بدون مهمات و پشتوانه آتش. تانک های عراقی هرچه زمان به غروب نزدیک تر می شود تعدادشان بیشتر می شود. حدود شصت تانک! مهمات بچه ها تمام شده است. جز چندتا موشک آرپی جی. برای همین حسین علم الهدی و بچه هایش آن قدر صبر می کنند تا مطمئن شوند گلوله هایشان به تانک می خورد. صبری به قدر رسیدن تانک به سی متری شان. اما تانک ها برای شلیک لازم نیست به سی متری هدفشان بیایند. خورشید از ترس به تاریکی شب پناه می برد و دشت شخم می خورد از خشم خمپاره ها و توپ ها . صد و چهل نفر یاران حسین در این قتلگاه رو به آسمان افتاده اند و حسین آخرین مرد این میدان، با شلیک توپی چند متر به هوا پرتاب می شود و چفیه سفید دور گردنش با نسیم می رقصد و آرام روی صورت حسین که پیکر پاره پاره اش روی زمین افتاده می افتد. ظهر نزدیک است تانک ها بر جنازه ها می تازند چنان که اسب ها با نعل های تازه ظهر عاشورا...، و تو خود می دانی که گوشت و استخوان لای شنی فولادی تانک چه سنخیتی دارد؟! اما زینبی کو که تا قتلگاه بدود. تا نوحه سرایی کند. تا بگرید در داغ بی تسلای حسین! حسین! حسین!

قافله ی عشق در سفر تاریخ است و در این سفر بر ما، یعنی آنان که در سال 61هجری در ذخائر تقدیر نهفته بودیم و در دهه 60به صدای «لبیک یا خمینی» هم نرسیدیم و با درد جا ماندن به قفس خو گرفتیم، فرض است و لازم، که از «فکه» بگذریم برای رسیدن به عاشورا و ملازمان رکاب حسین.

تشنه ام، تشنه تر از ریگ های فکه! وقتی می گویند برای دیدار امام وقت گرفته اند. «غلامحسین» شهید غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری چشمانش از اشک پر شد اما گفت نمی آیم و رفت. رفت برای شناسایی از سنگر بیرون. بعد هم گفت محمد برو و دوربینم را بیاور. محمد رفت، یادش افتاد که دوربین شناسایی همیشه گردنش هست؛ پس چرا؟! صدای انفجار و رقص ریگ های فکه در هوا او را میخکوب می کند. دیگر دوربین لازم نیست.

پایگاه رشیدیه پایگاه موشکی عراق است که از آنجا «دزفول» را می زند. «گردان کمیل» انتخاب شده برای پاک سازی پاسگاه. کانال را که پاک سازی می کنند همانجا زمین گیر می شوند. دوشکاها و تانک های عراق مستقیم جاده را می زنند. روز سوم، ارتباط کمیل با مقر قطع می شود. آخرین حرف را به «حاج همت» می زنند: حاجی به امام(ره) بگو ما عاشورایی جنگیدیم و حاج همت شاید آنسوی بی سیم فقط می تواند سر بکوبد به جعبه های فشنگ و اشک بریزد. نه آب می رسد نه غذا. ده، دوازده نفری با یک قمقمه سر می کنند، فقط در حدی که لبشان تر شود. نارنجک ها هم تمام شده، عراقی ها که وارد کانال می شوند اکثر بچه ها از تشنگی شهید شده اند بقیه را هم تیر خلاص می زنند. بچه ها در قتلگاه می مانند برای همیشه، والفجر یک هم تمام می شود. قتلگاهی پر از لب های تشنه و پر از لاله هایی که سال ها بعد نیز با یک سوراخ در جمجمه های پر از گل پیدا می شوند، و می شوند «شهید گمنام».

عقل و عشق را خدا آفرید تا حیرت را معنا کند و من در این میان چشمی به عقل دارم و چشمی به عشق. قدمی برای رفتن و تردیدی برای ماندن که صدای لیلا را می شنوم. با هر ضربه شلاق که بر تن مجنون می خورد زخمی بر تنش نقش می بندد و او دم نمی زند. صدای الرحیل الرحیل می آید و از رحمت خدا بدور است، هرکه یار نشود. و «حاج همت» از لیلایش می گذرد و بار سفر می بندد «حمید و مهدی» نیز. «خیبری ها» می آیند با سوز و «آقا مهدی» سردار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشگر 17علی بن ابیطالب جلوتر از همه، می آید و می شود سردار خیبرشکن، از شناسایی برمی گردیم، کنار یک رستوران شیک و تمیز می ایستد و می گوید: شام مهمان من! دور میز می نشینیم و تسبیحات بعد از نماز را همانجا می گوییم. اما آقا مهدی هنوز بالاست و مشغول تعقیبات. یکباره صدای هق هق گریه اش فضای رستوران را پر می کند. همه متوجه او می شوند، اما او انگار هیچ کس و هیچ چیز را نمی بیند. حالا دیگر مطمئنم که همه جا برای او حکم مسجد را دارد و حضور هیچ کس مانع خلوت او با خدا نمی شود. می آید می نشیند سر میز، با آن چشمان خمار که انگار همیشه قطره ای اشک گوشه اش می لغزد. در خیبر کنده می شود همه فریاد می زنند زنده بمان مجنون و «ژیلا» (همسر شهید محمدابراهیم همت) بیشتر. «فاطمه» (خانم فاطمه امیریایی همسر شهید حمید باکری) اما می خندد، مجنون ژیلا برمی گردد بی سرو دست، اما مجنون فاطمه در هور الهویزه مانده است.

فاطمه می خندد، زیر لب می گوید بهتر حالا دیگر حمیدم می تواند بخوابد. ضربه هاب شلاق تهمت به تن لیلا می نشیند شاید حمید به عراق پناهنده شده باشد یا کاش مهدی قبل از مرگش توبه کرده باشد.

روز آخر حاج همت را روی خاکریز دیدم، گیج بود. تلو تلو می خورد. بی تفاوت از کنار شلیک ها رد می شد. صدایش کردم نشنید. دست گذاشتم روی شانه اش و برش گرداندم طرف خودم، زل زد توی چشمانم، آن چشمان زیبای مسحور کننده شده بود کاسه ی خون، گریه می کرد نه که اشک بریزد، واقعا گریه می کرد. پرسیدم حاجی چته بازم برچسب؟! گفت فقط یک تیر بیاید و بخورد اینجا و دست گذاشت روی پیشانی اش. یک تیر حاجی؟ تو که دوست داشتی سر بدهی. گفت: بالایی ها گفته اند همت...خسته بود از تهمت، آن قدر که راضی شده بود به یک تیر. دلم شکست. اما حاجی! تو شیعه ای و تاریخ شیعه را همیشه اینگونه پسندیده است. کاش امروز بودی تا برای تو و «حاج احمد» از زندان ابوغریب می گفتم و می گریستیم. آنوقت چشمان نازت غیرتی می شد و عصبانی!

تو و حاج احمد حتما کاری می کردید. گمانم «حاج حسین» هم مجنون بود که دستش را پرتاب کرد سمت کربلا و همان جا نذر شلمچه شد.

جنگ تمام شد البته در شهرها و برای ما. در بیمارستان ساسان و آسایشگاه امام و خیلی جاهای دیگر هنوز اما جنگ است. آری جنگ تمام نمی شود تا زمانی که حتی یک نفر زخمی و خراشی از جنگ به یادگار داشته باشد.

پله های بیمارستان را دوتا یکی می کنم تا به قرارم برسم از در و دیوار «بیمارستان ساسان» دلم می گیرد. سعی می کنم زودتر خودم را به اتاق آقا سید برسانم تا نفسی تازه کنم. در را که باز می کنم مثل همیشه عطر گل های مریم می پاشد توی صورتم. آنجاست کنار پنجره. خیره در آسفالت های بی رحم خیابان. جواب سلامم را که می دهد شروع می کند: من از بچه های حاج همت بودم. حاجی من را «سید دیوانه» صدا می زد، آخر یک بار جلوی چشمانش سوار لودر شدم و زیر توپ و خمپاره شروع کردم به زدن خاکریز. حاجی داد می زد سید بیا پایین خطرناکه دیوانه. من اما از خودش یار گرفته بودم که نترسم. بغض گلویش را می گیرد و اشک در چشمش حلقه می زند می پرسم چیزی شده؟ مجال می دادید حالتان را می پرسیدم. می گوید مگر نیامدی اینها را بشنوی تو چرا از شنیدن این خاطرات خسته نمی شوی؟! دوباره می پرسم آقا سید چیزی شده؟ می خندد: اصلا بیا برایت یک خاطره تازه بگویم . تازه تازه؛ همین یکی دو روز قبل شب دلم گرفت. زدم بیرون اما توی پارک تشنج گرفتم و بی حس افتادم گوشه پارک. توان نداشتم قرص هایم را بردارم و بخورم. مردم هم به خیال اینکه معتادم دور و برم جمع شدند. هرکس سهمی داشت؛ یکی لگد، دیگری توهین. تا نزدیکی صبح که به هوش شدم و آمدم اینجا. شروع می کند به خندیدن. سعی می کنم بغضم را با اشک هایم فرو بخورم. اما به هق هق می افتم. اخم می کند. چرا گریه می کنی؟ مردم که جانباز شیمیایی ندیده اند آن هم از نزدیک، من سرزنششان نمی کنم بیرون این آکواریوم کسی ما را نمی شناسد. حق دارند. تا سرپا بودیم، بیایانگرد بودیم. وقتی هم آمدیم یک راست آوردنمان اینجا. ما که رسم شهر نشینی نمی دانیم. خسته می شود، می افتد روی تخت زیر لب با آه کشداری می گوید: مه در لندن بومیست، غربت در ما. دوباره صدایش در گوشم می پیچد: «هرکس سهمی داشت یکی لگد، دیگری توهین. بیرون این آکواریم کسی ما را نمی شناسد همه مردم که جانباز شیمیایی ندیده اند.» به خیابان می رسم. هوایی که به سمتم هجوم می آورد راه نفسم را می بندد به ماهی ای می مانم که از آب افتاده بیرون. سر پیچ خیابان، حاج همت ایستاده دست تکان می دهد و می خندد توی تمام تابلوهای اطراف نوشته لبخند بزن بسیجی، من اما سرشارم از بغض، از فریاد، از درد و رنج. شاید امشب خیلی ها مثل من خار در چشم و استخوان در گلو دارند. اخبار ساعت 21 اعلام می کند: جانباز شیمیایی حاج داود کریمی همرزم شهیدان همت، دستواره ، کریمی به یارانش پیوست.

حاج داود کریمی فرمانده جبهه های جنگ است برای همین خبر شهادتش پخش می شود وگرنه خیلی ها را حتی بنیاد جانبازان هم خبردار نمی شود. دلم هوای آقا سید را می کند و گل های مریمش را. صدایش باز می پیچد توی سرم: «همه مردم که جانباز شیمیایی ندیده اند من سرزنششان نمی کنم». باید قبول کنم که جنگ تمام شده است.

خدایا باز امشب هجوم قطاروار خاطرات مرا از پای درخواهد آورد. 1400سال رنج شیعه را که در 8سال خلاصه می شود، و می شود جام زهری که باید نوشیده شود. خدایامرا صبری بده تا تاب بیاورم.


موضوعات یادداشت


<      1   2   3   4   5   >>   >

94707:کل بازدید
18:بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم
زمستان 1384 - شهیدانه
جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!


لینک دوستان

عروج
نوای دل
یه مسافر
تنهایی های منتظر
نافله ی ناز
مرصاد
یاد یاران
آنتی منافق
خیمه محبان
پرواز تا بیکران
دانشجویان منتظر
زمینی های آسمونی
امپراطور سزار
عرشیان
خیبرشکن
مرتضی و ما
شهید آوینی
بلاجویان
محبان اهل قلم
مسیحا
منتظران
مشکوه
خاکریز
فاموشخانه
انصارالشهدا
صد خاطره از شهدا
جنبشی استشهادیه
پرستوهای مهاجر
منتظرظهور
ایلیا

اشتراک
 
آوای آشنا
بایگانی
بهار 1385
زمستان 1384
پاییز 1384
طراح قالب