خدايا چرا؟ چرا با دل تنگ من اين طور رفتار مي كني؟ مگر من از تو ياري نخواستم من كه همچون پرستوي مهاجر تنها از آن ظلمت پر كشيدم فقط از تو ياري خواستم با چشمان بسته معبري را كه براي دومين بار براي گشودي طي كردم اما ناگهان پاهاي خود را روي مين شك و دو دلي احساس كردم نميدانم ... پاهايم را بلند كنم و ادامه بدهم يا نه مي ترسم با بلند كردن پاهايم و ادامه دادن راه آن ميني كه احساس كرده بودم به يقين تبديل شود از طرفي شوق گذشتن از معبر و رسيدن به هدف اين اجازه را به من نميدهد كه در جاي خودم بمانم نمي دانم.... نمي دانم چكار كنم تو خود به من نشان بده پايان اين راه پر پيچ و خم و بي پايان را