در را باز کرد و آمد توی جلسه همان وسط ایستاد و رو به من گفت: «حواله ات با مادرم زهرا» گفتم: «چی شده سیدجان؟» انگار نشنیده باشد، باز حرف خودش را گفت.
حالا یه عده دورتادور نشسته اند، من آن بالا، او هم با شال و کلاه سبزش و شمشیرش-که پر شالش بود- وسط ایستاده، بغض کرده، می لرزد. گفتم: «بیا بشینیم ببینیم قضیه چیه...»
دستم را دراز کردم سمتش. آمد و سرش را گذاشت روی زانوم و بغضش ترکید. شاید یک ربع اشک ریخت. بعد که گریه اش آرام شد گفت: «چهار ماهه اومدم اینجا، دارم با کمپرسی خاک می برم، جون می کنم، عملگی می کنم، به این امید که عملیات –امشب- نوبت این می شه...» شمشیرش را درآورد.گفتم: «مخلص تو هم هستم. برو حدا به همراهت»
***
لب آب –توی ساحل فاو- از قایق که بیرون آمده بود عراقی ها دورش را گرفته بودند؛ کم نزده بود از عراقی ها. چرخی زده بود و ریخته بود.
هیکل لاغر, محاصن کوتاه و خضاب شده, پیشانی بند سرخ «یا زهرا» به اضافه شال سبزی که همیشه دور کمرش می بست و عمامه سفیدی که همیشه بر سر داشت. تا آن روز هیچکس رازش را نفهمید! بعضی وقت ها بچه ها سر به سرش می گذاشتند و می گفتند: «سیدعبدالله! مگه سید نیستی؟ پس چرا عمامه ات سفیده؟ نکنه از اون سید قلابی ها باشی؟»
سید هم می خندید و می گفت: «یه باباجان! این عمامه نیست, این کفنمه پیچیدم دور سرم همیشه حواسم بهش باشه!«
دست راستش به کلی قطع شده بود. از سر تا پایش هم یک جای سالم نمی توانستی پیدا کنی, همه بدنش همرنگ پیشانی بند سرخ «یازهرا» شده بود. حتی عمامه اش. دیگر حالا همه فهمیده بودند که رنگ عمامه سید عبدالله چه رنگی است.
چیزی به غروب آفتاب نمانده بود و جا به اندازه ی کافی برای نماز خواندن نبود. مجبور بودیم یکی یکی نماز بخوانیم بدون اذان و اقامه و سایر مخلفات. یکی از برادرها دیگر خیلی عجله کرد, بیش از حد. هنوز تکبیره الاحرام را نگفته می دیدی در رکوع است و تا به خودت بیایی دست هایش را روی زانوهایش تکان می داد به نشانه ی سلام. او را نمی شناختم, با تعجب پرسیدم تمام شد؟! هر دوتایش را خواندی؟ ظهر و عصر؟
گفت: بله. گفتم چطور ممکنه؟ گفت: آخر من همه اش را حفظ هستم, فقط قنوت را از روی کف دستم خواندم!