سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تقدیم به شهدای هشت سال دفاع مقدس - شهیدانه
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
مجلس حکمت، نهالستان فضلاست . [امام علی علیه السلام]
نویسنده : منتظرقائم:: 84/9/24:: 3:35 عصر

بدجوری دلت هوایی شده بود، پرواز را دوست داشتی و اوج گرفتن را بیشتر. توی صحن نشسته بودی و به پرواز کبوتر ها که از دور، دور گنبد طلایی رنگ می چرخیدند، نگاه می کردی. اما قدرت دیدن اوج گرفتنشان را نداشتی. دانه های گندم را که نذر کبوترها کرده بودی، مشت کرده و روی زمین ریختی، حس کردی قدرت نفس کشیدن نداری. سرت را بالا گرفتی و دستانت را بالاتر؛ رمق، از دست و پایت رفته بود، مدت زیادی بود که از او خبر نداشتی، بلند شدی، شروع به حرکت کردی.

خودت را میان سیل جمعیت یافتی. انبوهی از آدم هایی که هرکدامشان از جاهای مختلف آمده بودند؛ برای زیارت امامشان.

با صدای نقاره به خود آمدی؛ بوی عطر خاصی به مشامت می رسید. آمده بودی از امامت بخواهی هرچه زودتر خبری از او برایت بیاورند. نگاه های مضطرب و نگران همسرت بیشتر به چشمت می آمد. پسرت، فرزندت، هرچه به او گفته بودی: «تو بمان؛ من به جای تو می روم.» قبول نگرده بود، گفته بود: «هرکس را در قبر خودش می گذارند. این سفر نیابت بردار نیست.»

از تو جلو زده بود. فکری از ذهنت گذشت: می روم؛ پسرم راست می گوید، او که به جای من به جبهه نرفته. ولی همسرم چه؟ تنها می ماند؛ گام هایت را بلندتر برداشتی. آب وضو را که روی صورتت ریختی، آرامش خاصی یافتی. فکر کردی. ای کاش فرزندت بازمی گشت و یک بار دیگر او را می دیدی؛ زیر لب گفتی: «یاعلی بن موسی الرضا مددی.»

خودت را به سیل جمعیت سپردی. ناگاه، نگاه آشنایی را در بین جمعیت یافتی، همسرت بود که با درد پایش به زیارت آمده، همیشه همین طور بود. همدل بودید و همزبان، ولی در دو جسم. او هم آمده بود تا با توسل به امام مهربان و رئوف، همان خواسته ای را بطلبد که تو آن را می طلبیدی. مانند همیشه در سلام کردن پیش گرفت، جواب دادی و گفتی: «حاج خانم! اگه می دونستم می خوای بیای، با هم می اومدیم.»

گفت:«چیه؟ غافلگیر شدی؟ زود باش که به نماز برسیم.» با نگاه همیشگی تسلیمت کرد، سری تکان دادی و گفتی: «پس بعد نماز قرارمون همین جا.» نسیم ملایمی می وزید و موج های کوتاه روی آب داخل حوض وسط صحن به وجود می آورد. در صف نماز بودی؛ عجب غروب زیبایی و عجب حال و هوایی! یادت رفته بود که چقدر دلت گرفته، ندانستی برای چه آمدی. بعد از تمام شدن نماز, به سوی رواقی که با همسرت قرار گذاشته بودی، حرکت کردی. چشمت که به رواق افتاد؛ باورت نشد، خودش بود... فرزندت.... .

دوباره و سه باره نگاهش کردی؛ داشت زیارت نامه می خواند؛ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا، السلام علیک ?ا... 

    

اول سلام.

دوم تبریک به مناسبت میلاد امام رضا(ع).

سوم ببخشید که یه کم دیر فرستادم...

چهارم اونایی که مشهدن التماس دعا... ما رو هم فراموش نکنید.

فعلا...


موضوعات یادداشت



94743:کل بازدید
54:بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم
تقدیم به شهدای هشت سال دفاع مقدس - شهیدانه
جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!


لینک دوستان

عروج
نوای دل
یه مسافر
تنهایی های منتظر
نافله ی ناز
مرصاد
یاد یاران
آنتی منافق
خیمه محبان
پرواز تا بیکران
دانشجویان منتظر
زمینی های آسمونی
امپراطور سزار
عرشیان
خیبرشکن
مرتضی و ما
شهید آوینی
بلاجویان
محبان اهل قلم
مسیحا
منتظران
مشکوه
خاکریز
فاموشخانه
انصارالشهدا
صد خاطره از شهدا
جنبشی استشهادیه
پرستوهای مهاجر
منتظرظهور
ایلیا

اشتراک
 
آوای آشنا
بایگانی
بهار 1385
زمستان 1384
پاییز 1384
طراح قالب