سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن روزها - شهیدانه
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
دلها را هوایى است و روى آوردنى و پشت کردنى ، پس دلها را آنگاه به کار گیرید که خواهان است و روى در کار ، چه دل اگر به ناخواه به کارى وادار شود ، کور گردد . [نهج البلاغه]
نویسنده : منتظرقائم:: 84/10/4:: 6:52 عصر

پرچم، پیشانی بند، انگشتر، چفیه، بی سیم روی کولش، خیلی بانمک شده بود. گفتم: «چیه خودتو مثل علم درست کردی؟ می دادی پشت لباست هم برات بنویسن.»

پشت لباسش رو نشان داد؛ «جگر شیر نداری سفر عشق مرو.»

گفتم «به هر حال اصرار بیخود نکن؛ بی سیم چی لازم دارم ولی تورو نمی برم. هم سنت کمه، هم برادرت شهید شده.» از من حساب می برد، حتی یک کم می ترسید. دستش رو گذاشت رو کاپوت تویوتا و گفت «باشه، نمیام. ولی فردای قیامت شکایتتو به فاطمه زهرا می کنم. می تونی جواب بدی؟»

گفتم: «برو سوار شو»

***

گفتم «بی سیم چی.»

بچه ها می گفتند «نمی دونیم کجاست. نیست.»

به شوخی گفتم «نگفتم بچه است؛ گم میشه؟ حالا باید کلی بگردیم تا پیداش کنیم...»

بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع می کردیم. بعضی ها فقط یه گلوله یا ترکش ریز خورده بودند. یکی هم بود که ترکش سرش را برده بود. برش گرداندم. پشت لباسش را دیدم «جگر شیر نداری سفر عشق مرو.»

 

شمردم. پانزده تا بود، یعنی پانزده نفر. درست همان پانزده نفر.

***

توجیه انجام شده بود. وظایف گروهان ها هم مشخص شده بود. سوال ها هم پرسیده شده بود. حالا فرمانده گردان سوال می پرسید، فرمانده گروهان و معاون ها جواب می دادند. سوال آخر «اگه یه جا وقت کم آوردید، به یه چیز حساب نشده ای خوردید، میدون مینی، سیم خارداری، چیزی، اون وقت چی می کنید.»

سکوت، سکوت، سکوت، آخر یک نفر بلند شد و گفت: «حاجی جان، فکر اون جاش رو هم از قبل کرده ایم. کار پیش می ره، نگران نباش.»

پرسید: «چه جوری؟»

گفت: «حاجی بی خیال شو. بذار اگه لازم شد عمل کنیم. چکار داری شما، اگر لازم هم نشد که نشده دیگه.»

اصرار، اصرار، اصرار، بالاخره تسلیم شد. «دیشب بچه های ما لیست گرفتند. توی گروهان ما پونزده نفر حاضرند توی میدون مین یا روی سیم خاردار بخوابن تا بقیه رد شن. اگه لازم شه می خوابن.»

***

شمردم. پانزده تا بود، درست همان پانزده نفر.

 

پیرزن همانطور که با دستش به آن تیرک چوبی شکسته تکیه داده بود، یک ریز ناله و نفرین می کرد. حق داشت، سیل تمام خانه و زندگی اش را بهم ریخته بود. 

مرد جوان از کار ایستاد، با پشت دست راستش عرق از پیشانی گرفت. از روی رضایت لبخندی بر لبانش نقش بست: "خب این هم از این. دیگه تمام شد مادرجان! اگه اجازه بدین ما دیگه مرخص بشیم و برسیم به بقیه خونه ها" پاچه های شلوارش را که تا زانو بالا زده بود، محکم کرد و بیلش را برداشت که برود. از پشت سر، صدای پیرزن شنیده شد:

"خدا خیرت بده جوون، پیر شی الهی. کاشکی این آقای شهردار هم یه جو غیرت تورو داشت. خدا از سر تقصیراتشون بگذره که اصلا به فکر مردم نیستن و فقط دنبال خوشی خودشونن..."

مرد جوان ایستاد. سرش را پائین انداخت و با خجالت، آرام گفت: "حلالمون کنین مادر" و رفت. قبل از آنکه پیرزن اشک هایش را ببیند.

خبر خیلی زود در شهر پیچید. پیرزن هم از طریق تلویزیون باخبر شد:

"مهدی باکری، شهردار ارومیه، صبح دیروز در جبهه های حق علیه باطل بدست مزدوران بعثی به شهادت رسید."

چقدر چهره آقای شهردار برای پیرزن آشنا بود!

 

هرکس می خواست او را پیدا کند می آمد انتهای خاکریز. وقتی صدایش می زدند, می فهمیدیم که یک نفر دیگر بار و بنه اش را بسته. هرکس می افتاد فریاد می زد: «امدادگر... امدادگر!». اگر هم خودش نمی توانست اطرافیانش داد می زدند«امدادگر».خمپاره منفجر شد. امدادگر افتاد. دیگران نفهمیدند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش می گفت:یازهرا, یازهرا!

 

می آمدند بعد نماز تو گوشم می گفتند« آقا مهدی!... نوکرتیم. منم بزار قاطی اون بیست تایی هات...

-... بیست و یکی هم شد طوری نیس. تو رکاب سوار می شیم.

هی با خودم می گفتم« بیست تایی دیگه چیه؟ چهل تایی داشتیم، اما بیست تایی؟»

صدایش کردم. آمد. گفتم« این قضیه بیست تایی ها چیه؟»

گفت «برو خودتو سیاه کن.»

گفتم«بابا من نمی دونم. به کی قسم نمی دونم.»

گفت « گفت مگه قرار نیست بیست نفر برن واسه شکستن خط؟»

گفتم «تو از کجا می دونی؟»

یه جوری نگاهم کرد.

 

هادی می گوید « می گه نذر کرده این میدون مین رو خودش باز کنه ».

می گویم « خوب، بالاخره یکی باید باز کنه دیگه. چه فرقی می کنه؟ بذارین خودش باز کنه ».

هادی بهش می گوید « عراقی درست بالا سرته . مواظب باش ».

دست تکان می دهد و می گوید « دارمش ».

عراقی بالای سر. انگار کور شده. نمی بیندش. اما یکی از تیرهای سرگردانی که هر از چندی سمت میدان مین شلیک می کنند، به پایش می خورد. برمی گردد. بی صدا.

هادی بهش می گوید « خسته نباشی عزیز، دستت درست ». پیشانیش را می بوسد. به یک نفر می گوید « کمک کنید منتقل شه عقب ».

گریه می افتد « نذر دارم. باید تمومش کنم ».

پایش را با چفیه می بندد و دوباره توی میدان مین.

نذرش را که ادا کرد. به سجده رفت. آدم با گلوله توی پا شهید نمی شود. ولی با گلوله توی پیشانی که می شود.

 

سلام....... ببخشید که دیر شد....برای اینکه حال وهوای وبلا گ شهیدانه تر بشه پست امروزم خاطراتی از شهداست...... التماس دعا


موضوعات یادداشت



94759:کل بازدید
70:بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم
آن روزها - شهیدانه
جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!


لینک دوستان

عروج
نوای دل
یه مسافر
تنهایی های منتظر
نافله ی ناز
مرصاد
یاد یاران
آنتی منافق
خیمه محبان
پرواز تا بیکران
دانشجویان منتظر
زمینی های آسمونی
امپراطور سزار
عرشیان
خیبرشکن
مرتضی و ما
شهید آوینی
بلاجویان
محبان اهل قلم
مسیحا
منتظران
مشکوه
خاکریز
فاموشخانه
انصارالشهدا
صد خاطره از شهدا
جنبشی استشهادیه
پرستوهای مهاجر
منتظرظهور
ایلیا

اشتراک
 
آوای آشنا
بایگانی
بهار 1385
زمستان 1384
پاییز 1384
طراح قالب